به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت یازده سخته اتفاقی که خودت هم نمیدونی چی شده رو برای کسی بخوایی توضیح بدی. وقتی یلدا پرسید داستان…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت ده مگه میشه شوکه نشد، وقتی که آماده ای برای دادگاه و رو دررویی با طلبکارا و … یهو…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت نه وقتی بچه بودم بابام میگفت تو هیچی نمیشی. تو عرضه نداری هیچ کاری رو درست انجام بدی. نمیدونم…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت هشت من علیرضا فرهمند تک فرزند خانواده فرهمند هستم. بیست و پنج سالمه. ترم آخر مهندسی نرم افزارم. یکسال…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت هفت اون روز وقتی قضیه دیبا و فرشاد رو به یلدا گفتم، یلدا بدجور جا خوردش. دائما بهم میگفت:…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت شش وقتی دیبا ازم پرسید قضیه تو و یلدا چی شد؟ و از اونجا که دیبا و یلدا دوستای…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت پنج بعضی وقتا آدما به کسی نیاز دارند که باهاش بتونن راحت حرف بزنن و درد و دل کنند.…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت چهار اون روز وقتی یلدا گفت بگو، بر خلاف میلم بهش گفتم: اونی که سعید باهاش قرار داشت نسرین…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت سه مثل اینکه قرار نبود مشکلات اون روز تموم بشه. اون روز وقتی خواستم از بیمارستان بیام بیرون دم…
به نام خدا بی خوابی نوشته : علیرضا داودی نیا قسمت دو زنگهای پشت سر فرشاد عصبیم کرده بود، اگه دست خودم بود دوست داشتم تمام دق و دلیمو سرش…